معنی چسبیدن به چیزی
لغت نامه دهخدا
چسبیدن. [چ َ دَ] (مص) رجوع به چسب و چسپ و چسپیدن شود.
چیزی
چیزی. (اِخ) رجوع به طایفه ملکشاهی شود.
چیزی. (اِ) (مرکب از چیز + ی) شی ٔ. || کمی. قدری. مقداری. و چون با عدد بکار رود مترادف با عدد مجهول «اند» افتد؛ یعنی مبلغ یا مقدار یا مقداری بیشتر: کوه قارن ناحیتی است که مر او را ده هزار و چیزی ده است. (حدود العالم). گفت دهاقین را سخنان حکمت باشد ما را از آن چیزی بگوی. (تاریخ سیستان).
- چیزی شدن، عنوانی یافتن. موجودیت یافتن. اهمیت و اعتبار گرفتن:
هیچکس از پیش خود چیزی نشد
هیچ آهن خنجر تیزی نشد
هیچ حلوائی نشد استادکار
تا که شاگرد شکرریزی نشد.
؟
حل جدول
فرهنگ عمید
متصل شدن و پیوستن چیزی به چیز دیگر با مادهای چسبناک،
(مصدر متعدی) [عامیانه، مجاز] چیزی را محکم به دست گرفتن،
[عامیانه، مجاز] محکم پیوستن به کسی یا چیزی،
[عامیانه، مجاز] مطلوب و دلپذیر بودن،
فرهنگ معین
متصل شدن چیزی به چیز دیگر چنان که جدا کردن آن ها دشوار باشد، چیزی را محکم به دست گرفتن، محکم پیوستن به کسی یا چیزی، میل کردن، متمایل شدن. [خوانش: (چَ دَ) (مص ل.)]
مترادف و متضاد زبان فارسی
پیوستن، متصلشدن، محکم گرفتن، التصاق، محکمشدن، تمسک، مشغول شدن، سرگرم شدن
فرهنگ فارسی هوشیار
اتصال یافتن جسمی به جسمی دیگر که انفصال ان مشکل باشد را گویند
فارسی به ایتالیایی
aderire
معادل ابجد
166